در جای خود افتادن. بموضع اول باز شدن: در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته بال کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام. وحشی. - به جا افتادن عضو، جبر عضو شکسته. بهبود یافتن استخوانی که از بند در رفته باشد. بصورت اولیه باز برده شدن: رود از حب وطن آدم خاکی سوی خاک عاقبت عضو ز جا رفته بجا می افتد. اشرف.
در جای خود افتادن. بموضع اول باز شدن: در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته بال کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام. وحشی. - به جا افتادن عضو، جبر عضو شکسته. بهبود یافتن استخوانی که از بند در رفته باشد. بصورت اولیه باز برده شدن: رود از حب وطن آدم خاکی سوی خاک عاقبت عضو ز جا رفته بجا می افتد. اشرف.
از حد متجاوز بودن. (آنندراج) (غیاث) ، کنایه از غالب و افزون آمدن. (آنندراج) : چون ترقی میکند زلف مسلسل کاکل است چین ابرو چون سرافتد چین پیشانی شود. محسن تأثیر. ، ملتفت شدن. متذکر شدن. تنبیه شدن
از حد متجاوز بودن. (آنندراج) (غیاث) ، کنایه از غالب و افزون آمدن. (آنندراج) : چون ترقی میکند زلف مسلسل کاکل است چین ابرو چون سرافتد چین پیشانی شود. محسن تأثیر. ، ملتفت شدن. متذکر شدن. تنبیه شدن
گذر اوفتادن. اتفاقاً عبور کردن از جایی. به طور اتفاقی رد شدن: ناگاه مادر او را گذر بدانجا افتاد. (قصص الانبیاء نسخۀ خطی مؤلف ص 178). قضا را چنان اتفاق اوفتاد که بازم گذر بر عراق اوفتاد. سعدی (بوستان). صبااگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 43). به خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجاده روان دربازم. حافظ. دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی. حافظ. می خوران را شه اگر خواهد بر دار زند گذر عارف و عامی همه بر دار افتد. قاآنی. جان بیشتر از وعده به تن آمده، گویی او را بغلط بر سر خاکم گذر افتاد. وحشی جوشقانی (از آنندراج)
گذر اوفتادن. اتفاقاً عبور کردن از جایی. به طور اتفاقی رد شدن: ناگاه مادر او را گذر بدانجا افتاد. (قصص الانبیاء نسخۀ خطی مؤلف ص 178). قضا را چنان اتفاق اوفتاد که بازم گذر بر عراق اوفتاد. سعدی (بوستان). صبااگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 43). به خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجاده روان دربازم. حافظ. دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی. حافظ. می خوران را شه اگر خواهد بر دار زند گذر عارف و عامی همه بر دار افتد. قاآنی. جان بیشتر از وعده به تن آمده، گویی او را بغلط بر سر خاکم گذر افتاد. وحشی جوشقانی (از آنندراج)
فاصله گزیدن. جدا شدن، جداماندن. دور ماندن. (یادداشت مؤلف). فاصله پیدا کردن: که مرد دلیر است و بادستگاه مبادا که دور افتی از تاج و گاه. فردوسی. به هرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا. سنایی. بسی در قفای هزیمت مران نباید که دور افتی از یاوران. سعدی. به چشم نیک نگه کرده ام ترا همه عمر چرا چو چشمم افتاده ام ز روی تو دور. سعدی. - دور افتادن از مقصود یا مطلب، بحث اصلی را کنار گذاشتن و به حاشیه پرداختن. خارج از موضوع بحث کردن. کنایه از بیراهه رفتن و گمراه شدن است در بحث و یا امری و درک نکردن حقیقت آن. (از یادداشت مؤلف). از اصل به فرع کشانیده شدن
فاصله گزیدن. جدا شدن، جداماندن. دور ماندن. (یادداشت مؤلف). فاصله پیدا کردن: که مرد دلیر است و بادستگاه مبادا که دور افتی از تاج و گاه. فردوسی. به هرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا. سنایی. بسی در قفای هزیمت مران نباید که دور افتی از یاوران. سعدی. به چشم نیک نگه کرده ام ترا همه عمر چرا چو چشمم افتاده ام ز روی تو دور. سعدی. - دور افتادن از مقصود یا مطلب، بحث اصلی را کنار گذاشتن و به حاشیه پرداختن. خارج از موضوع بحث کردن. کنایه از بیراهه رفتن و گمراه شدن است در بحث و یا امری و درک نکردن حقیقت آن. (از یادداشت مؤلف). از اصل به فرع کشانیده شدن
وجد و شوق حاصل شدن: شوری ز وصف روی تو در خانقه فتاد صوفی طریق خانه خمار برگرفت. سعدی. - شور افتادن دل، در تداول زنان، مضطرب شدن. دلواپس شدن. (یادداشت مؤلف). اضطراب و نگرانی یافتن
وجد و شوق حاصل شدن: شوری ز وصف روی تو در خانقه فتاد صوفی طریق خانه خمار برگرفت. سعدی. - شور افتادن دل، در تداول زنان، مضطرب شدن. دلواپس شدن. (یادداشت مؤلف). اضطراب و نگرانی یافتن
با کسی معامله کردن. معامله افتادن. (آنندراج). کار ببودن، سر و کار پیداکردن: با روی تو گر چشم مرا کار افتاد آری همه کارها به مردم افتد. کمال الدین اسماعیل. ، حادثه. واقعۀ سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن: حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. (ترجمه طبری بلعمی). اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. (جهانگشای جوینی). کار با عمامه و قطر شکم افتاده است خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند. صائب. گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست. خواجه آصفی (از آنندراج). ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است. میرزارضی دانش (از آنندراج)
با کسی معامله کردن. معامله افتادن. (آنندراج). کار ببودن، سر و کار پیداکردن: با روی تو گر چشم مرا کار افتاد آری همه کارها به مردم افتد. کمال الدین اسماعیل. ، حادثه. واقعۀ سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن: حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. (ترجمه طبری بلعمی). اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. (جهانگشای جوینی). کار با عمامه و قطر شکم افتاده است خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند. صائب. گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست. خواجه آصفی (از آنندراج). ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است. میرزارضی دانش (از آنندراج)
بشک شدن. به تردید و دودلی افتادن. شک کردن. رجوع به شک و بشک شدن شود، خراشیدن. (از برهان) (ناظم الاطباء). شکافتن. دریدن، جر خوردن، پهن کردن چیزی. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). پهن کردن و فراخ کردن. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، برتاختن. (شرفنامۀ منیری) ، محاصره کردن با اسلحه و ساز جنگ و در برگرفتن، دربند شدن و مقید گشتن. (ناظم الاطباء)
بشک شدن. به تردید و دودلی افتادن. شک کردن. رجوع به شک و بشک شدن شود، خراشیدن. (از برهان) (ناظم الاطباء). شکافتن. دریدن، جر خوردن، پهن کردن چیزی. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). پهن کردن و فراخ کردن. (ناظم الاطباء) (رشیدی) ، برتاختن. (شرفنامۀ منیری) ، محاصره کردن با اسلحه و ساز جنگ و در برگرفتن، دربند شدن و مقید گشتن. (ناظم الاطباء)
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن: چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم. مولوی. ، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب: رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. از آن کشتگان شاه بی درد باد رخ بدسگالان تو زرد باد. فردوسی. ، بی زحمت. بی اذیت: می خوری به که روی طاعت بی درد کنی اندکی درد به از طاعت بسیار مرا. خاقانی. - بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت. ، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) : نه اشک روان نه رخ زردی اﷲ اﷲ تو چه بی دردی. شیخ بهائی. ، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن: چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم. مولوی. ، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب: رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. از آن کشتگان شاه بی درد باد رخ بدسگالان تو زرد باد. فردوسی. ، بی زحمت. بی اذیت: می خوری به که روی طاعت بی درد کنی اندکی درد به از طاعت بسیار مرا. خاقانی. - بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت. ، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) : نه اشک روان نه رخ زردی اﷲ اﷲ تو چه بی دردی. شیخ بهائی. ، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
باور افتادن کسی را، مورد قبول قرار گرفتن او. پذیرفته شدن. باور آمدن: تو و دوری ز غیر استغفر اﷲ از محالاتست عجب گر با وجود ساده لوحی باورم افتد. باقر کاشی (از آنندراج)
باور افتادن کسی را، مورد قبول قرار گرفتن او. پذیرفته شدن. باور آمدن: تو و دوری ز غیر استغفر اﷲ از محالاتست عجب گر با وجود ساده لوحی باورم افتد. باقر کاشی (از آنندراج)